مرا امشب ای زن ، دمی همزبان شو


که تا قصهٔ درد خود بازگویم

تو را گویم آن غم که با کس نگفتم


که گر راز گویم به همراز گویم

تو را دانم ای زن گر افتد گزندی


پناهی نداری مگر بازوانم

دریغا ! از این ماجرا شرمگینم


که خود بی پناهم که خود ناتوانم

چه دردی ست ، آوخ ، چه درد گرانی


پی لقمه یی نان ، به هر سو دویدن

بر ناکسان دغل ایستادن


به پای فرومایه مردم خمیدن

بسا روزگاران که طی شد ز عمرم


که با خون دل خنده بر لب نهادم

دریغا که با سفلگی خو گرفتم


ز بس سفلگان را به پای اوفتادم

رییس است او کارمند ویم من


غلط رفت ! من بندهٔ پست اویم

که غیر از خطایش صوابی نبینم


که غیر از رضایش رضایی نجویم

ندانم خطا ، باز ، از من چه سر زد


که امروز بار دگر خشمگین شد

ز جا جست ناگه، خروشان و جوشان


دو چشمش پر از خون، رخش پر ز چین شد

چنان ناسزا گفت کز خویش رفتم


پریشان شدم زان همه هرزه گویی

به نرمی نگاهی به هر سو فکندم


۰۰۰ گرینده از بیم آبرویی

نهانی ز رحم و ز رقت نشانی


به چشمان یاران همکار دیدم

سراپای من شعلهٔ خشم و کین شد


ز دل ناله یی آتشین برکشیدم

لبم باز شد تا به فریاد گویم


چه نازی که این منصب و پایه داری؟

از آن در چنین پایه یی استواری


که از پستی و سفلگی مایه داری

کدامین هنر داری از من فزونتر


مگردزدی و ژاژخایی و پستی ؟

ترا گر نبود این هنرها که گفتم


نبودی در این پایه کامروز هستی

ولی زان همه گفته ها برنیامد


ز لبهای خشکم مگر دود آهی

که دانسته بودم که نان خواهد از من


زن خستهٔ ، کودک بی گناهی

چو دل بسته بودم بدین زندگانی


ز آزادی و بی نیازی گسستم

فرومایگی بین که طبع غنی را


به پای فرومایه مردم شکستم

کنون بهرت آورده ام نان چه نانی


ز خواری و از بندگی حاصل من

خورش گر ندارد مکن ناسپاسی


که آغشته ، ای زن ! به خون دل من